سال ۱۴۰۱، چهل و چهارمین سال از جنایت: ابوالفضل از ۱۴ سالگی در کنار درس خواندن، کار میکرد و به دنبال استقلال بود. روزی پدرش با او جدی صحبت کرد که وارد اعتراضات نشود اما او جواب داد: «نمیتونم، همه دخترهای سرزمینم مثل خواهرهایم هستند.»
۱۶ مهر پدرش او را در مدرسه پیاده کرد و ابوالفضل به بهانه بستن بند کفش مشغول شد تا وارد مدرسه نشود. پدر متوجه نشد و رفت و ابوالفضل پس از رفتن پدرش بلافاصله به اعتراضات رفت. ساعت ۱۱:۳۰ وقتی مرضیه خواهرش با او تماس گرفت، گوشیاش خاموش بود.
مرضیه با استرس با پدر و مادرش تماس گرفت و پرسید: «چرا ابوالفضل خاموشه؟» مادرش پاسخ داد: مدرسهست. پدر با مدرسه تماس گرفت و مسئول مدرسه گفت که او در مدرسه است. تا ساعت ۲ و اتمام مدرسه منتظر ماندند؛ اما باز هم گوشیاش خاموش بود.
ساعت ۴ مطمئن شدند که او به اعتراضات پیوسته و یک شب در بیخبری کامل گذشت. هرجا رفتند جوابی ندادند و یا گفتند: «بله بازداشته.» ظهر فردا از آموزش وپرورش با پدرش تماس گرفتند و گفتند: «میدونیم پسرتون کجاست وثیقه بیارین تا آزاد بشه.»
@1500tasvir ننگت باد ای جلاد #IRGCterrorists #IranRevoIution