در واقع قرار بود من اوایل خرداد به دنیا بیام ولی خب عجله داشتم،۳۰ فروردین ۶۵ ساعت پنج و نیم صبح دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت بهش دل نبند این نهایت یک هفته زنده س،مامان بابام منو بوسیدن و گذاشتن تو دستگاه و به توصیه دکتر رفتن خونه چون بودنشون بالا سرم اوضاع رو تغییر نمیداد ۱
ضربان قلب پایین،زردی شدید حدود ۲۰،پس زدن شیر .... کافی بود تا پرستارا بیخیالم بشن و بزارن که ازین دنیا برم،ساعت ۳ صبح بابا طاقت نیاورد اومد بیمارستان و گفت خون بچه رو عوض کنید،گفتن فایده نداره زردی اثرش رو گذاشته،بابا رفت دکتر رو از خونه ش با پیژامه آورد بیمارستان چرا؟۲
مامان خونه رو گذاشته بود سرش که بچه م داره تو تنهایی میمیره،بابا هم عجیب با منه یک کیلو و هفتصدی ارتباط عاطفی گرفته بود چون من روی گردنم یه خال داشتم که مامانه بابا دقیقا همون خال رو داشت،من موهام فرفری بود و بابا عاشق موی فر(خواهر و برادر بزرگترم موهاشون صافه) خونم رو عوض کردن
حین تعویض خون به گفته بابا یکبار ایست قلبی کردم و ماساژ قلبی دادن تا برگردم،دکتر سر بابا داد زد که طفل معصوم رو عذاب نده بزار راحت شه بابا با مشت کوبید وسط دماغ دکتر و از بیمارستان اومد خونه،با دکتر رنجکش آشنایی دورادور داشت،نصف شب رفت پیشش
شرایط رو توضیح داد،دکتر گفت اگر قرار بود بچه بمیره ۲۴ ساعت اول می مرد،الان میتونی امیدوار باشی،بچه رو با رضایت خودت ببر خونه و شیر خشک به مقدار بسیار کم هر نیم ساعت بهش بدید و تمام مدت آغوش مادرش باشه.صبح بابا خواست بیاد منو ترخیص کنه که دوتا مامور بابت مشت به دکتر اومدن سراغش
بابا گریه و زاری کرد که بزارید بچه م رو بیارم خونه اونجا میکشنش اونا دلشون سوخت و قبول کردن،بابا همونجا از دکتر معذرت خواست و این ماجرا ختم به خیر شد.من رو آوردن خونه و دکتر رنجکش هربار من رو میدید میگفت پدرسوخته زنده موندی علم طب رو مسخره کردی تو